Monday, December 10, 2007

تولدم مبارك

تولدم مبارك. بابا صد سال به اين سالها. ايشا الله هزار سال عمر با بركت كنم.
آقا مي بينم كه شب يلدا هم نزديكه. هوا سرد شده و جنب و جوش مردم تو خيابونها زياده. ديگه تمام وليعصر برگ زرده و بس. توي ونك من اكثر شبها يك فصل ميخندم. پليس ها تا هر ماشيني داد ميزنه مثلا آزادي، خود پليس ها هم داد ميزنن بدو آزادي. مثلا يارو سرهنگ مملكت پست بلند گو داد ميزنه ماشين ون شماره نميدونم چي مگه نمي بيني مردم منتظر ماشينن يالا سوار كن. سروان بنويس 18 هزار تومن. خيلي با نمك. ديگه از 4-7 شب جريمه مريمه نداريم. پليس در خدمت مردمه. بابا دمت گرم.

Saturday, December 1, 2007

شاهكار هفته

موقعي كه آرش داد زد خاك بر سرم بيچاره شديم نگاهم برگشت و ديديم كه آب از وسط پذيرايي به هوا ميره. لوله آب بريده بود و دقيقا يك شيلنگ آب توي زندگي من ولو بود. هاج و واج بودم. شير فلكه آپارتمان رو بستيم ولي از اونجا كه هر واحد براي خودش شير فلكه نداشت آب كل شوفاژ طبقات بايد از اين شوفاژ خارج ميشد. همسايه ها ريختند و ديدند تو هال ما 2 سانتي متر آبه. آرش ميدويد و يهو خورد زمين و از اين ور خونه به اون ور ليز خورد و سر راه يك سري كريستال رو شكوند. همه با يك خاك انداز آبها رو جمع ميكردند. پتوها رو همه جا انداختيم كه آب تو اتاقها نره. آتش نشاني آمد . كل شوفاژ رو باز كرد. تا فرق سر ما تو تا خيس خيس بود. تا صبح 8 تا ماشين روشن كردم. آب بند آمد با كمك آتش نشاني. من موندم و مهندسي آرش و خونه كه چه عرض كنم. استخر آب.

Sunday, November 25, 2007

خانه داري من

هنوز 5 ساعت از رفتن آقاي بنده به مسافرت 6 روزه نگذشته بود كه ديدم موقع جارو برقي يك طرف خونه خيسه. رد يابي كن رد يابي كن ديديم بعله. لوله شوفاژ نشتي داره و قاليچه خيسه و يك بساطي. تا ما قاليچه رو جمع و جور كنيم و بريم خونه رو تميز كنيم ديديم به به. چاه دستشويي هم كه گرفته. آب زد بالا. چنته بريز و تايم بگير و سيخ بيار و ميخ ببر و .... به به. خوشم مياد منم واردم تو دسنشويي باز كردن. ولي خوب باز نشد. گذاشتم از مسافرت كه آمد برم استقبال كه جات خالي بود خيلي. فعلا اجالتا برو چاه توالت رو باز كنم تا برسيم به شوفاژ

Monday, July 30, 2007

شيرگاه

مراسم ترحيم يكي از اقوام نزديك ما در شيرگاه برگزار شد و ما خودمون رو به آنجا رسونديم. شيرگاه در مسير جاده فيروزكوه قبل از قائم شهر قرار داره و يك بهشت واقعي هست. مراسم تو يك مسجد بود. هوا شرجي و من نميدونم اين همه آدم ريخته بودن تو مسجد. 5 تا پنكه سقفي بود كه 2 تاش خراب بود. اون دو تا هم جوري ميچرخيد كه هر لحظه احتمال افتادن داشت. به هر كي يك بشقاب يك بار مصرف داده بودن كه مردم باهاش خودشونو باد ميزدند. بيچاره ها تا ديدن ما تهروني هستيم به جا يك بشقاب دو تا بهمون دادن. بعد هم هي آب يخ آوردن، پشتي دادن. ديگه ما از خجالت مونده بوديم چكار كنيم. مردم به اين مهمان نوازي عوض اينكه يكي ديگه از اين كمبود امكانات خجالت بكشه اينا شرمنده بودن. غذا رو اول به مردونه دادن بعد 15 تا زن و مرد آستين هارو بالا زدن و همه ظرفها رو شستند. بعد خشك كردن و تند تند غذاي خانومها رو دادن. يعني برا زن و مرد با هم بشقاب نبود. زن و مردها حداقل 15 سال از سنشون بيشتر بودن. موقعي كه داشتيم سر صبح برميگشتيم ظرفهاي شير دوشيده از گاوها تو جاده بود و پير زن هايي كه نميدونم كجا ميرفتن.